از خودم...
گاهی من از وجود خودم هم فراری ام
من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
پـنـجـره ها کـلافـه اند از سـنگیـنی ِ نگـاه منتـظـــــــرم ...
چشم هایم به جهنم
به پشت سرم نگاه می کنم شاید هنوز کسی مرا دوست داشته باشد
اما افسوس: همه کاسه ی آب به دست منتظر رفتن من هستند
چه حسرتی است
عبورازکنارعابرانی که عطرتورامیزنند
اماهیچ کدام تونیستی!
درد دارد وقتی چیزی را کسر میکنی که با تمام وجودت جمع زده ای
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند
شکسته ام،میفهمی؟
به انتهای بودنم رسیده ام!
امااشک نمیریزم!پنهان شده ام پشت لبخندی که خیلی درد دارد